عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

پاکت شیرینی

         خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود.باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید … اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه . کنار دستش .اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست رو ی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود… وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت....
30 بهمن 1392

رادیو و برنامه سلام کوچولو

سلام عشق چوچولوی من    دیروز به لطف زهره جون مامان محمد سپهر دوست داشتنی دعوت شدیم به رادیو برنامه سلام کوچولو .ساعت 12 اومدم مهد دنبالت و ساعت 1.30 رسیدیم جام جم .وقتی ما رفتیم خانم وکیلی مهربون تنها بود و هنوز بچه ها نیومده بودن کمی باهات خوش و بش کرد تا اینکه یه کوچولوی دیگه به نام راستین و بعدش هم محمد سپهر عزیز و زهره جون اومدن بعدش هم بچه های دیگه که پای ثابت ظبط برنامه بودن .خاله ازت پرسید چه شعر هایی بلدی و شما هم گفتی شعر زلزله و پلیس بعد ازت خواست تا شعر پلیسو بخونی بعدش هم پرسید دوست داری چیکاره بشی که طبق معمول جواب دادی پلیس بعدش هم بچه ها شعر خوندن و با هم دست زدید و هورا کشیدید و در آخر هم یه کتاب رنگ آمیزی ...
28 بهمن 1392

پسر با استعدادم

سلام ماه من     چند روزیه که علاقه خاصی به پازل یا به قول خودت فازل نشون میدی و هزار ماشالله هر پازلی رو هم که برات میگیرم سه سوته درستش میکنی خلاصه مامان کلی از داشتن این پسر با استعداد به خودش میباله خدا حفظت کنه مامانی. چند روز پیش هم تقاضای تولد کردی و من هم اجابت کردم با هم رفتیم یه کیک کوچولو خریدیم و مثلا تولد گرفتیم . در حال ناخونک زدن ...
26 بهمن 1392

تقدیر نامه

سلام ماهک من     دیروز موقع تحویلت از مهد خاله مینا (معاون مهد ) تقدیر نامه شما رو برای نوبت اول  با کارنامه بهم داد یه ذوقی کردم وصف ناشدنی .یعنی اونقدر بزرگ شدی که امتحان دادی و کارنامه گرفتی اونم با رتبه عالی .عزیزم مامان عاشقته .میبوسمت و بهت افتخار میکنم   ...
21 بهمن 1392

عکسهای برفی

سلام عسل مامان      امروز بعد از چند روز بالاخره رفتی مهد البته با گریه و ناله .میگفتی میخوای بری خونه مامان جون اینا ولی من برات توضیح دادم که نمیشه هر روز بری خونه مامان جون .امروز اداره مون مسابقه تیر اندازی بود اونم با کلت جات خالی بود مامانی اولین تجربه تیر اندازیم بود خیلی خوب بود با اینکه تا بحال اسلحه دست نگرفته بودم نفر پنجم شدم یکی از دوستام هم همرو زد تو خال حسابی خوش گذشت .اینم عکسهای روزهای برفی هفته گذشته: بابایی گذاشتت روی یه نایلون و میکشیدت روی برفها و تو هم میخندیدی عسلم این هم چند تا منظره برفی خوشگل از جلوی خونمون ...
20 بهمن 1392

روز های برفی

سلام عشق کوچولوی من     از هفته گذشته که هوا بینهایت سرد شده و برف زیادی هم باریده سرویس لعنتی ما بازی درآورده و نمیاد به خاطر همین شمارو میگذارم خونه مامان جون اینا تو هم که قربونت برم از خداته که سرویس نیاد و بری اونجا .البته ناگفته نمونه که روز سه شنبه با بابایی با هم دیگه بردیمت دم در خونه ماماتن جون اینا که یهو از خواب پریدی و شروع کردی به گریه که مامان نرو دلم برات تنگ میشه بابایی هم که از صبحش دلش هوای مرخصی کرده بود بهت پیشنهاد داد که با هم برید خونه و تو هم قبول کردی و با هم موندید خونه . توی این چند روز هم هر وقت از من ناراحت میشی یا به خواسته هات تن در نمیدم تهدیدم میکنی که وایستا بزرگ شم شوووهرت نمیشم ! ...
19 بهمن 1392

تب لعنتی

سلام ماه تابانم     روز سه شنبه هفته گذشته توی باشگاه اداره مسابقات دو و دارت و ... برگذار میشد که من شما رو هم با خودم بردم باشگاه .اونقدر با انرژی تشویقم میکردی که مسابقه دارت نفر دوم شدم دو هم مطمئنا اول میشدم ولی یه بی دقتی کردمو و ثانیه ها از دستم رفت خلاصه روز خیلی خوبی رو با هم گذروندیم ولی از فردای اون روز شما تب کردیو تا دیشب هم حال و روزت چندان مناسب نبود شنبه که مرخصی گرفتم و موندم پیشت دیروز و امروز رو هم خونه مامان جون موندی .فدای مهربونیت ،شبها کنار تختت میخوابیدم که حواسم بهت باشه البته مینشستم کنار تختت و سرم رو  کنار سرت میگذاشتم روی بالشتت ، تا صبح هر بار که از شدت تب بیدار میشدی با اون دسته...
7 بهمن 1392
1